نمی دونم چی بگم...یعنی نمی دونم به کی بگم ...اصلا نمی دونم اسمشو چی بذارم ؟

مشکل ! گرفتاری!...

ولی یه درده ...یه دردکه درون خودمه و من هستم و اون...حسشو ندارم که حرفامو به کسی بگم .اصلا اونایی هم که هستن گوش شنوا برای شنیدن حرفام دارن !!!بهشون  حق میدم

پس دردامو نگه  خواهم داشت و با چشمای اشک بار مینویسم. باز خدایا شکرکه این اشکام همراهیم می کنه . حداقلش اینه که وقتی گونه هامو نوازش می کنه حسش می کنم تو کل زندگیم  اینقدر اشک نریختم که تو این 2 ماه و 3 روزه اشک ریختم .هنوزم کامل باورم نشده حس میکنم تو خوابم ویه خوابی که تمومی نداره ، یک کا بوس وحشتناک...چه برنامه ها که نداشتم چه چیزایی که می خواستم ولی هممشون رویا شدن. یه رویا یی که قبلا واسم روشن بودن ولی دیگه همه ی رویاهام غبار گرفته . دیگه هیچی واسم معنا نداره دیگه زشت و قشنگ یکی شده . دیگه اسمون هم واسم جذابیتی نداره . دیگه حتی بارون هم  شادم نمیکنه. اصلا شادی یعنی چی؟

همه ی تلاشمو کردم ولی نشد .هر روز کلی فکر می کنم شاید یادم  بیاد که کم کاری کرده باشم که بگم اره تقصیر اون شد ولی دریغ ...حتی یه افسوس کوچولوهم   واسم نمونده که شکست خودمو  توجیه کنم  .

نمی دونم تقصیر چی و یا کی بود.همه میگن بی خیال بابا ...اخه اصلامی شه بی خیال شد؟

شاید خدا منو نمیبینه و شایدم فراموشم کرده .میگن حکمت خداست .... باز شکر

میگن جوینده یابندس ولی...پاهام دیگه خستس

خدایا یه نیم نگاهی هم به اینطرف کن، جواب دل خسته ی منم بده

 

 

. 

سلام ...یه خونه ی جدید.دیگه اینجا موندگار میشم البته اگه بلاک سکای اجازه بدن(اونم با این کاراش) ولی

 دیگه میخوام اینجا خود واقعیم باشم به دور از همه ...

 با یه نیت خوبم شروع میکنم تو یه شب پاییزی و بارونی..

خودمم بهار زندگیمو تو پاییز اغاز کردم

 

                                       

موطن آدمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست

موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که دوستش دارند.

احمد شاملو